ظهر مرداد است و این گرما و دم این روزها

یاد دنیای تو می اندازدم این روزها


زلزله یعنی قدم های تو وقت رفتنت

مثل یک شهرم که میریزد به هم این روزها


درب و داغانم به آن حدی که هم دردی کند

با دلم ویرانه های ارگ بم این روزها


سینه ام میسوزد و سیگار کم می آورد

پیش هر آهی که دارم میکشم این روزها


در نگاهت حالت اندوه از مُد رفته است

نه نمی آید به ابروی تو خم این روزها


مشکی ات لنز است و سرخم کاسه خون ، می شویم_

با چه رویی خیره در چشمان هم این روزها


عقل با احساس ، حق با کیست من هم مانده ام

در خودم هم شاکی ام ، هم متهم ، این روزها


ترسی از مردن ندارم ، بی تو تمرین کرده ام

ساعتی صدبار آن را دست کم این روزها


غزلی از جواد منفرد با خُردی تغییر


پی نوشت : برای شمایی که هیچ گاه ندانستید .