پیش نوشت: امروز که وبلاگم را باز کردم متوجه شدم که اولین مطلبم را اینجا 25 تیرماه 97 بارگذاری کردم. اما من همیشه فکر میکردم اولین مطلبم مربوط به مرداد ماه است. پس امروز ناگزیر یک ماه از اولین سالروزی چاردیواری من میگذرد.

سیزده ماه پیش درست در همین ساعات فینال جام جهانی 2018 بین کرواسی و فرانسه در حال برگزاری بود که من با هیجانی سرشار در حال افتتاح وبلاگ و نوشتن اولین مطلبش بودم. سالی که خیل خوب و مملو از هیجان و هیاهو شروع شده بود و همزمانی بازی های جام جهانی با امتحانات پایانترم ترم سوم آن روزها را به دورانی استثنایی و فراموش نشدنی تبدیل کرده بود. آنجا بود که فهمیدم همه چیز در دوران امتحانات چقدر مرا خوش می آید؛ تا آنجا که روز قبل از یکی از امتحانات بازی سنگال-لهستان را با مشقت در لب تاپم دیدم اما مدتی بعد که امتحانات تمام شده بود و در اهواز بودم فینال جام را در حالی که کنار تلویزیون 50 اینچی خانه لم داده بودم ندیدم.

بگذریم؛ میخواهم در این نوشته از اصل تغییر بگویم.

در این روزها و ماه ها خیلی چیزها تغییر کرده. دیگر خبری از آن لبخند همیشه بر لب نیست. کمی چاق تر شده ام. موهایم ریخته و بدشکل شده. این روزها از هیجان های ناگهانی بیزارم. از خودشان و هر ارمغان نانجیبی که همراه خود دارند. اینها و خیلی های دیگر.

اتفاقن میخواهم بگویم از همه این تغییر و دگردیسی جسمانی و روحانی مسرورم.

میدانی، با خود می اندیشم که هر آنچه به دنبال دانستن و دریافتن بیشتر زندگی پیش آید اصالت دارد و این اصالت مرا جذبه می کند. غم اصیل است چرا که به دنبال دانستن و فهمیدن می آید. نه فهمی کامل و واقعی که فهمی به قدر وسع و توان ما.

این روزها میدانم خوش بین بودن و امید داشتن با هم فرق دارند

همانطور که باد و نسیم

همانطور که موفقیت و رشد

و بدبینم به هر آنچه که هست حتی به عشق پاک مادر به فرزند

حتی به عشق جوانی روستایی به دختر هم ولایتیشان

اکنون دیگر هیجانی مرا تهدید نمیکند.

روزهای زیادی است که زیر باد کولر لم میدهم و فکر نمیکنم!

دستم برای نوشتن سنگینی میکند و مغزم با اندیشه غریبه میشود.

و می دانم که تنها راه ادامه یافتن تغییر است. در حقیقت ما مردمان عصر پیش رو ناچاریم به تغییر کردن و این جزیی از سیر تکاملیمان است که در این رابطه علیرضا هم نوشته ای دارد با عنوان "یک سیکل مخدوش" که اوصیکم بقرائتها

آنجا هم گفتم که گاهی از این قدر تغییر میترسم که شاید به بی هویت شدن بیانجامد. به هرزگی. به مانند علف هرزی که با هر بادی به سویی کشیده میشود. این حس عاصی مرا می ترساند اما میدانم که این ترس مرا به جایی نخواهد برد که من ناگزیر دچار تغییرم.

راستی دیگر هیچ کس را بیشتر از خودم دوست نخواهم داشت. چرا که به قول روشه فوکو "احتمال اینکه کسی را که از ما متنفر است دوست بداریم بیشتر از دوست داشتن کسی است که ما را بیش از حدی که دوست داریم، دوست دارد."

 

پی نوشت1: از خلوت شدن اینجا غمگینم و اینروزها همه تلاشم را میکنم که بیشتر بنویسم.

پی نوشت2: نبض مدام قلم خاصیت هست هاست.