بیش نوشت : تقریبن چهل روز پیش بود که با خواندن  کارت ملی | اسنپ| خطر داشته های ناچیز آقا معلم "که ازین به بعد اینجا هم اساعه ادب میکنم و محمدرضا صداش میزنم" من هم دفترچه کوچیکی رو از کتابخانه استادم کش رفتم و در اون ذهن مشغولی ها یا چیز هایی رو که میدیدم و میخواستم دربارشون بنویسم رو یادداشت کنم تا اینجوری چشمم مصداق های اون رو بهتر ببینه و ذهنم رویداد هارو سودهی شده حلاجی کنه و در نهایت کمی آروم بگیرم . الان آخرین ساعت تابستونه و من هم به همین مناسبت تصمیم گرفتم موضوع صفحه اولم رو برای نوشتن انتخاب کنم. جایی که نوشته "من و پدرم"

   خواهرم همیشه می گوید برو خداتو شکر کن که بابام به تو که رسید دیگه حال و حوصله بحث و جدل نداشت؛ و بعد تعریف میکند که روزی پدر برایش دیکته میگفته و او کلمه ای را غلط می نویسد و او مجبورش می کند ۲۰ بار از روی آن بنویسد! البته اگر آرام پدر جان اینی باشد که می بینم آن موقع ها خیلی زودرنج تر بوده؛ حتی بیشتر از من!

   پدر به فراخور رشته و زندگی اش همیشه خوش کلام و خوش نویس بود. اولین خاطره ای که از او به یاد دارم مربوط به زمانی است که برای کفشی که خیلی دوستش داشتم شعری میخواند. از آن موقع تقریبن پانزده سال میگذرد و خاطره اش خیلی مبهم در ذهنم مانده. اما حلاوتش را حتی همین الان که کلمات را تایپ میکنم هم با قلبم مزه مزه میکنم.

   زمان سپری شد و وقت درس و مدرسه فرا رسید. صبح ها زودتر از همه پدر مرا به مدرسه مان که یک کوچه بالاتر بود میبرد. آن موقع هوا یا تاریک بود یا گرگ و میش و منی که چون او تاریکی تلطیف شده با یک نور ملایم و ترجیحن طبیعی را بیشتر از نور مملو دوست داشتم آن تایم را که در مدرسه بودم خیلی دوست داشتم. هر چند به نظرم من و پدرم در بی اعصابی آبدارچی مدرسه مقصران اصلی بودیم. چرا که هر روز با زنگ ما از خواب می پرید! یادم هست که یک روز که دیر از خواب بیدار شدم و برادرم مرا به مدرسه برد مدیر برخورد تندی با من کرد و من که کودکی ۱۰ ساله و شاگرد اول کلاس بودم و پیش ازین اینگونه با من برخورد نشده بود گریه ام گرفت. روز بعد پدرم به مدرسه آمد تا با مدیر صحبت کند. من گوشم را به در چسبانده بودم که ببینم به آقای ترابی چه می گوید. آخرین جمله پدرم یک عمر است که من را همراهی میکند و به مسیرم نور میبخشد. او به آقای ترابی گفت:

تا توانی دلی به دست آور

دل شکستن هنر نمی باشد 

   اول و سوم راهنمایی پدرم معلم ادبیاتم بود. این که پدرت معلمت باشد فارغ از مصاءبی که همکلاسی ها ممکن است برایت به وجود آورند و البته محدودیت هایی که با آن مواجه میشوی تجربه قشنگی است. به یاد دارم که روز اولی که با او کلاس داشتیم همه تلاشم را کردم تا نگاهمان به هم نیوفتد و به سختی توانستم خودم را ضبط و ربط کنم. در کل دوران تحصیلم تا قبل از دیپلم چهار یا پنج بار از کلاس اخراج شدم که یکی از آن ها کلاس پدرم بود. یادم هست که روی سوالی پافشاری می کردم که مرا از کلاس اخراج کرد و من با لبی خندان از کلاس بیرون رفتم. بعد از همه این سال ها هنوز هم به نظرم راه و رسم معلمی پدرم بهترین نوع آموزش سنتی بود. او به شاگردانش احترام می گذاشت. شاگردانش پشت سرش حرف نمی زدند. او سخت درس میداد و سخت امتحان می گرفت اما نمی گذاشت نمره دغدغه شاگردانش شود و به همه کمک می کرد. و در نهایت او در یاد و خاطر شاگردانش می ماند.

   جلوتر که آمدیم هورمون ها دست به کار شدند و کله ام باد کرد. مثل خیلی دیگر از هم سن هایم خیالی خام در سر پروردم که خیلی میدانم. حال آقای کاواری بعد از عمری مو سفید کردن در سیستم آموزشی و دم خوری با مصایبی ریز و درشت باید با پسر ته تقاریش که حال به گمان خود مرد شده سر و کله میزد. درست یادم هست که وقتی سوم دبیرستان بودم به سخیف ترین دلایل ممکن یک ماهی با پدرم صحبت نمی کردم. این دوره هم گذشت و راستش به آن فکر نمی کنم چرا که به قول صادق هدایت آن موقع در میان افکار یخ زده بودم.

   رابطه من و پدرم اما دیگر هیچ وقت به درخشش قبل نشد و این بی رمقی رابطه مان تا حد زیادی مرهون ندانستن و کم دانستن من بود و صد البته این که من و او هم عصر بودیم ولی هم نسل نبودیم. در این چند سال هزینه های زیادی را متحمل شدم تا فهمیدم او چقدر بزرگ بود و چه اندازه سعه صدر داشت. پدر من برخلاف اکثر پدرها فرشته نبود. او به واقعی ترین شکل ممکن انسان بود. او هیچ وقت به اتاق ما نمی آمد تا مارا نصیحت کند تا مثلن وظیفه پدریش را انجام داده باشد. او پدری را زندگی می کرد و ما با نگریستن به زندگی او می آموختیم که صد البته شاگردان خوبی نبودیم. کسی که من و او را بشناسد میداند که من به شدیدترین شکل ممکن به او شباهت دارم. شباهتی که تا همیشه افتخار من است. این روز ها دلیل خلوت گزینی های پدر را عمیق تر حس می کنم. من تا همیشه قدر دان او خواهم بود اما حایلی میان ماست که من گذر از آن را بلد نیستم و تا همیشه و به غم انگیزترین حالت ممکن حسرت آن را می خورم.

 

   در پایان میخواهم تکه شعری را به پدرم تقدیم کنم که حتم دارم خواندنش اشک شوقی به گوشه چشمش می آورد:

 

در جوانی به خویش می گفتم

شیر شیر است گرچه پیر بود

 

چون که پیری رسید دانستم

پیر پیر است گرچه شیر بود

 

 

 

پی نوشت: امیدوارم پدرم روزی این متن را بخواند.