کسی جز تو چون تو برای زمانه بزنگاه نیست
کجاست
ای یار
آغوش تو؟!
منطق و عرف را رد می کند
می نویسد
رعشه به تن در و دیوار می افتد
داد می زند
چرا؟
از دوست میخواهد موبایل را از او بگیرد
دوباره بر میگردد به پیش از کنار آمدن
انکار میکند
خیابان اورا به هواخوری شبانه دعوت میکند
لباسی ژولیده به تن می کند
دمپایی را پوشیده از پله ها بالا میرود و به خیابان عروج می کند
سنگ های پیاده رو در طرب اند و آجر های دیوار پیک پشت پیک گیلاسشان را پر میکنند
سرو صدای جشن نمیگذارد صدای قدم هایش را بشنود
از دور نوازنده ی آکاردئونی را می بیند که جول و پلاس جمع کرده روانه خانه اش است
دیر وقت است و مردم در خانه ها به سر میبرند
از او می خواهد برایش بنوازد اما خسته است و می گوید نمی تواند
حتی در ازای پولی که به او خواهد داد!
خستگی را هجا می کند
خس ت گی
مورچه ها سنگفرش های رقصان را طواف می کنند
حواسش هست پا روی آن ها نگذارد
یادش می آید سوگوار است
آغوش یار کجاست
زمزمه می کند
"با منی و تصویرت در صف تداعی ها
اختتام پیش از خواب افتتاح بیداریست"
تو شور شعور غرور حضور عمیق و با وری
تو به شکلی عجیب و غریبانه در مسلخ او یاوری
سنگ فرشی
در گوشه ای لم داده و به آسمان می نگرد
او را می بیند که بی هوا زار میزند
شهر را خبر می کنند
سنگ فرش ها همه دور او حلقه میزنند تا از او دلجویی کنند
در آغوششان خواب می رود.
صبح روز بعد روزنامه ها مینویسند در حوالی نیمه شب جوانی در خیابان گم شده است
اگر نشانی از او دارید به این شماره زنگ بزنید.
نیامد
دویدم از پیِ دیوانهای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می ریخت
که آفتاب بیاید...
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید...
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم،
شبانه روز دریدم، دریدم
که آفتاب بیاید...
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
نیامد
کشیدهها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چُنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد!