شبی دیگر ست. ساعت ها در عین هیچ نکردن به هر آنچه گذشته فکر می کنم. آنچه نباید اتفاق بیافتد باز اتفاق می افتد. شاید اصلن نباید به گذشته فکر کنم. شاید باید سراغش را در دوباره خواب دیروزم بگیرم. شاید باید ریشه ای تر به ماجرا نگاه کنم. شاید باید درس حمایت اجتماعی را جدی تر بگیرم. شاید باید به کل خودم را انکار کنم. این شاید ها اما یک به یک کنار می روند چرا که تنها چیزی که از من بر می آید نوشتن است. نوشتن و نوشتن و نوشتن...

آنچه نباید اتفاق بیوفتد حملات ناگهانی افکار است. شالوده ای از نداشتن ها و نرسیدن ها و از دست دادن ها که در یک لحظه درون من می شعله کشند تا خاکستری ترم کنند. این حملات در من شایع است و سنشان تا حدودی با من برابری می کند. مثلن یادم است وقتی در ابتدایی به جای 20 میشدم 19.75 و سرم در سوسیس نمی رفت (1) یک آن همه چیز روی سرم تلنبار میشد.این که چرا نمی توانستم با بچه ها به اردو بروم. این که چرا نمی توانستم با دوچرخه ام از محدوده کوچه مان خارج شوم. این که چرا نمیتوانستم با بچه های کوچه اعتصامی فوتبال بازی کنم. این که چرا نمی توانستم تنهایی استخر بروم. چرا و چرا و چرا...


همین اول کار میخواهم "از دست دادن" ها را کنار بگذارم. چیزی که در این سال ها برایم به سهل بودن آب خوردن شده. شاید در نوشته های بعدی ازین دست چیزی از آن ها را بیرون بیاندازم.


انگار نمی توانم پر حرفی نکنم. این لاکردار نمی تواند کمی بتمرگد!


آنچه بالا گفتم برای صبح روز قبل است. مثل همه وقت های دیگر نتوانستم یک جا بنشینم و ادامه دهم. رفتم که گفتگوهایم با علیرضا را بازبینی کنم و خوابم برد. بامدادی دوباره است و من برای پر کردن این کیسه زباله و دور انداختنش بر میگردم به همان ماجرا


قبل تر ها خشمگین و عاجز تمنا کرده ام اینقدر به خواب هایم نیایی؛ همچون مادری عصبی که فرزندش را عاق می کند. به عکس قول محمدرضا خواب های من انعکاس بیداری من نیست و تو انگار فقط دنیای بیداری مرا رها کردی. خواب های عجیبیست. انگار نوعی تفاهم در آنها وجود دارد. در همه آن ها به من لبخند میزنی. گاهی با همیم و گاهی فقط لبخند میزنی؛ نمیدانم با این بلاتکلیفی دیگر چه غلطی باید بکنم.


لحظه ای یاد نامه های عاشقانه پدر و مادرم می افتم که سال ها پیش وقتی با برادرو و خواهرم پیدایشان کردیم پدرم دلخور شد و برای همیشه نامه ها غیب زدند. به این بی کسی کاذب و فریبنده فکر میکنم. به هم خانه ایم و آرامشش؛ به هم خانه ایم و بی قراریش به هنگام استفاده از خطوط هوایی نا امن!به چت های روزانه هم سن و سال هایم و شبه سکس چت های شبانه شبانه شان! به تلفیق منظره حرکت موزون و گروهی دسته ای فلامینگو با موج خنده هایت. حتی گاهی به سارا!


یکبار که با علیرضا از بی همه چیزی و هرزگی حرف میزدیم به او گفتم راستش را بخواهی من یک معنابخته لودم که چیزی از دوندگی(2) ام هم نمانده و حالا قوز دارم و دست به عصا شدم. حالا فکر می کنم حتی دیگر رمقی هم برای پیدا کردن اونچه از زندگی میخواهم ندارم.
رک و پوست کنده بعد از عشق دیگه هیچ چیز برام معنا پیدا نکرد!


مدت هاست نه میخوانم و نه می نویسم. نه میبینم و نه می شنوم. لمس هم نمی کنم. مقدس ترین کانسپت که برای من یاد گرفتن بود هم به حاشیه رفته و دیگر شوقی برای یادگیری هم ندارم!


به تو فکر میکنم! به تو فکر میکنم و همه نداشته هایم! به تو فکر می کنم و همه نداشته هایمان!
از دیروز به چیزی فکر میکنم. به این که تو شاید دست آویزی برای این زندگی تلخ بودی و باشی! به این که من استاد ربط دادن چیز های بی ربط و نشخوار فکرهای پوسیده هستم! به این که باز هم صورت مسئله را اشتباه گرفته باشم و حالم بیشتر از همیشه به هم می خورد.


کلمات حالشان بد است. تکان های این ماشین قراضه دل و رودشان را به هم پیچانده و از من می خواهند سریع تر تمام کنم. قبل از بستن در این کیسه باید بگویم چرند می گفتم. حال من برای "از دست دادن"ها بد است. هیچ چیز بد تر نداشتن آنچه داشتی نیست؛ مطلقن.

 


(1)در ابتدایی وقتی کسی 20 میگرفت بچه ها هم صدا می گفتند بیست بیست بیست سرت تو سوسیس و من هم همیشه سرم توی سوسیس بود.
(2)فیلم دونده ساخته امیر نادری صفت فاعلی "دونده" را برایم معنی کرد.