سلام

حالت خوب است عزیز

روزهای زیادی است که با خودم کلنجار میروم. کلنجار میروم که بنویسم. از الم هایم از ترس ها و درد هایم.

نمیتوانم

چرا که شش ماه قبل برای ننوشتن همین ها بود که برای مدتی نامعلوم رهایش کردم!

ترسیدم

فکر کردم عطشم برای نوشتن و ابراز به دلکش ترین نحوی که در توانم است دارد روی خواندن و نگاه کردنم سایه می اندازد.

در آن دوران با آن داده ها و مسائل درست فکر میکردم و تصمیمم درست بود. اما حال باید کاری کنم.

در مافیا وقتی اوضاع شهر رو به قهقراست و شهروندها در حال تبر زدن به ریشه شهرند قول معروفی هست که می گوید ترمز بکش دنده عقب بگیر و از نو شرو کن!

در همین لحظه دارم در تمرین های متممم دنبال این خطا میگردم. احساس میکنم تلفیقی از چند خطای تصمیم گیری باشد. اما شاید اصلی ترینش "ماندن در وضعیت موجود" است.

دیروز همه ی کارهایی که در دفترم نوشته بودم را رها کردم. خواستم بنویسم. دوباره دست نگه داشتم. رفتم سراغ شعرها تا شاید خطی به من بدهند؛ تا شاید کمی آرامم کنند. نشد

ساعت 1 شب به علیرضا پیام دادم؛ از ناتوانی ام گفتم. صحبت کردیم و آرامم کرد. قبل از آن چند ایده در ذهنم داشتند راه خود را پیدا میکردند. یک گره در راهشان بود؛ یک ترس؛ علیرضا کمکم کرد تا گره را باز کنم. میدانی همیشه باید کسی کنارت باشد تا ترس هایت را در حضورش دفن کنی. تنهایی کندن قبر در قبرستان تاریک ترس ناممکن می نماید. حداقل الان و برای من

از نوشتن فاصله گرفته ام. آن قدر که حروف کیبورد دارند چپ چپ نگاهم می کنند. در این مدت می خواستم درباره معناباختگی بنویسم. نوشته ای طویل با عنوان "درد میانگی" در سر داشتم. اما نمی شد بنویسم. آن قدر در نوشتن دست به عصا شده ام که حتی یادم نمی آید آخرین بار کی در متمم تمرین نوشته ام.

کسی که لوح یقین را می بوسد و برای همیشه در جایی دور رها می کند پا به وادی وحشت می گذارد. تو نمی دانی چه اندازه سخت است. اقرار به ندانستن آن گاه که زمان آن رسیده که روی تو حساب بازکنند. آن هنگام که عقربه ی وزنه ای قدیمی پا به سرزمین های متروک خود می گذارد. اما پیروزی از آن ماست آن لحظه که ناامیدی به حق کلمه در ما حلول یابد.

همه این ها را گفتم که بگویم دوباره خواهم نوشت. با شدت و حدّت خواهم نوشت. از ماندن در وادی معنا و عاشق پیشگی و خون دل خوردن فارغ از گمان و اندیشه دیگران و حتی فارغ از ترس ها و الم های خودم. از روزهایم برایت خواهم گفت. از اشتباه ها و خطاهای ذهنم. به زودی از دیره کاوارآباد و مردمانش برایت خواهم گفت. مجموعه نوشته هایی اختصاصن در اختیار غذا قرار خواهد گرفت و سعی می کنم غذاهایی که میخورم را از نگاه خودم برایت وصف کنم. احتمالن بخشی را به نقد نوشته های علیرضا اختصاص می دهم و اراجیفش را یک به یک زیر گیوتن خواهم کشید. بخش های دیگری هم در ذهنم هست که شاید در ادامه به نوشته هایم اضافه کنم. همه این ها را خواهم نوشت و به قول محمدرضا برای فراموش کردن در اینجا دور می اندازم. برای فراموش کردن...



پی نوشت:دیره به معنی جایی است که تعدادی قوم و خویش یا به عبارتی هم خون با هم روزگار می گذرانند. نمیدانم درست چه باید معنیش کنم به همین خاطر ازین واژه استفاده کردم.