باران تو را یاد چه می اندازد؟ یاد که را در دل و جانت تر میکند ؟ بذر کدام خاطره را که به هر مشقتی بود در اعماق ذهنت خاک کردی میرویاند ؟ جنگل های کدام بخش از گذشته ای که تا توان داشتی از آن گریختی در روحت تنک تر و تاریک تر میکند؟ اصلا تابش هیچ آفتابی وجودت را گرم میکرد که این گونه به این ابرهای پردرد خرده میگیری که قلبت را با تیرگیشان فشرده کردند؟

آری من هم زمستانی داشتم. البته زان که من زاده زمستانم و اصولا دل خوشی از بهار و تابستان ندارم زیباترین فصل شکوفایی را سپیدپوشی طبیعت در جشن عروسی زمستان میدانم. خلاصه همین بارانی که اکنون بارش افکار تلخ و محنت اندود را بر دریچه اتاق ساکت و دنج سینه ام لحظه به لحظه شدیدتر می کوبد سال پیش ، پاییز شاید معنای دیگری داشت. کنار تو. مستی مسحور کننده ترین عطر زمین عطر تو. یادت هست وقتی کنار شمعدانی ها -همان گل های شازده کوچولو که عجیب شبیه خودت بودند وقتی سپر بلایت شدم که مبادا تگرگ و برف و خورشید و باد خیالت را آزرده کنند- دست هایم را برایت کاشتم تا سبزتر شوی روحم را برایت عریان کردم تا ببینی که بندبندش متعلق به خودت است قلبم را در دست هایت گذاشتم تا هرچه صلاح آید تدبیر بفرمایی...!؟ نه؛ بعید می دانم یادت باشد ولی یقین دارم که در حافظه گل های خیس باغچه به خط خودشان - خطوط سبز تخیل - ثبت شد که چه میان ما رفت و چگونه من عروس خوشه های اقاقی شدم! شاید هنوز هم وقتی باران می بارد از یکدیگر سراغمان را می گیرند و آهی میکشند که چرا دیگر آن دختر عکاسی که عکاسی بلد نبود برای جلب توجه شازده کوچولویش هم که شده از ما عکس نمی گیرد. آن روزها رفتند آن روزهای خوب سالم پاک که آنقدر سرشار از حیات بودم که سنگ و آهن صندلی دو نفری و برگ های زرد بی جان زیر پایمان را هم مملو از ذوق و درک حس خوشبختی بی پایانم میپنداشتم. امسال ولی هنوز عریانم با وجود سرمای بی مهری هایی که شکنندگی و شفافیت اتاق شیشه ای وجودم را هدف میگیرند هنوز از سکوت میان هجاهای کلام های محبت عریانم. و شاید بزرگترین گناهم این بود که به توری و شیشه بلور بیشتر از دیوار آجری برج و بارو و حصار دور قلبم اعتقاد داشتم.



پی نوشت: نوشته ای غم زده از برای باران پاییزی به قلم دریا مفرحیِ عزیز