پیش نوشت : تقدیم به مادرم که بی اغراق مهربانترین موجود جهانم است.

 بچه تر که بودم
نگاهم به چشمان زیر عدسی گود رفته پدر بودو آوردن عینک مادرم از جایی که هیچ وقت نمیدانست از کارهای دوست داشتنی روزمره ام بود که گاه با برگزاری مسابقات سرعت نخودسیاهی جذاب تر هم میشد

گذشت و بزرگتر شدم
هر روز از خدا میخواستم مثل آن دو منم چهارچشمه شوم
روزها پی هم آمدند
کم کم حس کردم تخته سیاه تار شده
یک روز ۵شنبه که زودتر تعطیل میشدیم مادر جانم دستم را گرفتو برد بینایی سنج
از فرط شادی قلب کوچکم تند و تند میزد
"خدایا یعنی میشه منم عینکی شم!
خدا جون آفرین
منم میخوام مثل بابا بشم!"
اپتومتریست گفت پسرتان آستیگمات است
مادرم مغمومانه گفت: ارثیه
شاید آن جمله خواستنی ترین جمله ای بود که تا به حال در فضای درمانی شنیده ام!
بعد که اپتومتریست آن عینک عجق وجق قرمز و مشکی رو روی چشام گذاشت بیشتر از همیشه شبیه خنگولا شده بودم
اولین نگاه من به مامان همراه شد با اولین خنده منهدم کننده من
وای که چه خوب بود
وای که چقد من نمیتونستم خودمو کنترل کنم
همیشه همینه
اصن مَناا
وسط دعوام یهو خندم میگیره
انقد خندیدم که مامان رفت بیرون
ولی منِ وروجکِ حالا خنگول باز میخندیدم
اپتومتریستم که اگه دستش بود حسابی از خجالتم در میومد
امروز ۸ سال از اونروز میگذره
رفتم پیش اپتومتریست
مامان دم در میپرسه بیام تو
من که حالا یه لحظه کل این چند سال خاطرات مطب چشم پزشکی اومده تو سرم با لحن شیرینی میگم :چرا که نه
روی صندلی میشینم
اپتومتریست عینکو روی چشام میزاره
هنوزم شبیه خنگولا میشم
اینبار اما یه کچل خنگول
گوشه چشمم به مامان میوفته
نمیتونم خودمو کنترل کنمو میزنم زیر خنده
البته اینبار سعی میکنم قبل از چشم تو چشم شدن با خانم اپتومتریست خودمو جم و جور کنم"یکمم از دستم در میره البته"
مامان سعی میکنه دیگه بم نگا نکنه
تموم میشه
زل میزنم به مامان
زمزمه میکنم
۸ ساله دارم میام پیش اپتومتریست
۸ ساله مامان بام میاد داخل
۸ ساله نگام میوفته تو نگاش
۸ ساله با هم میخندیم
۸ ساله با هم از مطب میزنیم بیرونو برای بابا داستان خنده هامونو میگیم
مامان سالخورده تر شده
من کچل شدم "تازه ریشم در اوردم!"
بابا آروم تر شده
هنوز نگام میکنه
هنوز میخندیم
هنوز به حرفمون گوش میده
پ.ن: تو همه این ۸ سال اپتومتریستا به صورت جدی با دقت کار میکنن و امیدوارم اونا یکم خندون تر باشن
توصیه ی من اینه که اونام با منو مامان بخندن

۱۹/۰۴/۹۷

پی نوشت : حال در کلاس زبان هستم

قرار بود متنی که دیشب تا پاسی از شب در حال نوشتنش بودم را تکمیل کنم که متوجه شدم خوابم برده و ذخیره اش نکردم

پتکی به مغزم خورده بود که در یادداشت هایم این نوشته را پیدا کردم

تا التیامی شود که دوباره نوشته قبلیم را قلم بزنم.