کاروان ها در سکوت و دزدها در قال و قیل

سال ها این دشت نشنیده ست آوای رحیل

کاروان ها در سکوت و دزدها در قال و قیل

سال ها این دشت نشنیده ست آوای رحیل

کوچ کردن قصه شد، مردانه ماندن یک خیال

کودکان افسانه می بافند از مردان ایل


بوی رخوت راه های دشت را پر کرده است

روز باران گله را خوابانده چوپان در مسیل


غرق در افسون فرعونی کسی راهی نشد

پا به پای اعتقاد هیچ موسایی به نیل


بر زمین تا چشم می بیند مترسک کاشتند

در فراسوی زمان مُردند مردان اصیل


انتهای هیچ راهی منزلی پیدا نبود

جاده ها آزرده از یک امتداد بی دلیل


مهدى فرجى/ منتشر شده در ١٣٧٩


پی نوشت: چقدر درد دارد خواندن این غزل

و چقدر هر روز ، هر ماه ، هر سال کاری تر میشود

و چقدر مترسک ها جان میکنند.