امروز بعد از تقریبن ۳ ماه دوباره به تهران اومدم. این بار برای دوره آموزشی تحت عنوان "usern research week"که قراره هفته آینده امروز بعد از تقریبن ۳ ماه دوباره به تهران اومدم. این بار برای دوره آمزشی تحت عنوان "usern research week" که قراره هفته آینده برگزار بشه.  میتونه جالب باشه به خصوص که از ۵ روز مدرس ۴ روز دکتر نیما رضایی موسس یوسرنه و قبل شروع ترم جدید هم فاله هم تماشا. البته تو این شرایط اقتصادی اینبار بخش تماشاییش قطعن محدودتره! استادم مثل هر دو هفته امروزم تا بعدازظهر دوره داشت بعدشم که اومد با علی و محمد رفتیم بیرون و الان خوابه و از فرط خستگی کلی داره حرف میزنه تو خواب! اون احتمالن فردا برمیگرده و من و علی تنها میمونیم تو این شهر لعنتی! کسی که منو بشناسه تعجب میکنه ازین لحن! آره درست شنیدی دوست من لعنتی! از بدو ورودم به تهران سقوط تهران بزرگ رو از نردبون نوستالژیک مغزم مثل یکی دوبار اخیری که اومدم اینجا حس میکنم! دیگه خبری از منو ببخش ناصر عبدالهی نیستو آرزوی دانشکده پزشکی بهشتی نه که نباشه" که قطعن همیشه خواهد بود" اما لای دغدغه های امروزم حتی دیگه به یاد نمیاد برای یاد کردن! میلاد هوس ساندویچ کرده بود کلی تو مپ و اینور اونور دنبال یه فست فود خوب گشتیم اما این خراب شده انقد بزرگه که هر چی بیشتر زور بزنی بیشتر گیج میشی! بالاخره تصمیم میگیریم راهی فست فود "هات داگ خوران" بشیم. به مترو میریمو مردم هنوز همون مردم قبلن. پر از هیاهوی انگار هیچ و استرس و لکه های روی صورت و پر از "تو هیچ اهمیتی برایم نداری" و پر از "گلیم خودتو از آب بیرون کشیدن"و فلانو بیسار! خارج میشیم. از کنار دانشگاه تهران"که هفته دیگه احتمالن کلی کار توش دارم" میگذریمو بچه ها "از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون حتی خودم" مث همیشه یه نگاه با حسرت "که حالا البته با این امتداد سن لعنتی کمتر و کمتر شده" بهش میندازیم و محمد اشاره ای به حضور طرح سردر روی ۵۰ تومنی میکنه و من ناخودآگاه این تو ذهنم مرور میشه که اگر دانشجوی اینجا بودم احتمالن این مسئله رو دستمایه تمسخر میکردمو میگفتم بالاجون مم برا این سردر ۵۰ تومنیم زیادا خدایی! علی به کرات میگه اگه برمیگشتم بیشتر تلاش میکردم که اینجا باشم"فارغ از این که حرفشو قبول ندارمو شیراز راحت تره زندگیو این حرفا انصافن راس میگه آقاجان قائمشهر تا تهران راهی نیست اصلن" زل میزنم به پنجره تا میرسیم به تئاتر شهر"به هوای نزدیک بودن به هات داگ خوران عزیز البته:)". اول که میرسیم اونجا هنوز خوبه اوضا. اوه چه خبره تو پیاده رو بساط جگرو بلالو زغال لخته. ای وای که چه زغال اخته هایی؛"با لحن علی این به جرات بهترین زغال اخته ای بود که تا حالا خوردم:)" آقا رفتین اونجا خواهشن یه بسته زغال لخته بگیرین بخورین حتی اگه تا حالا نخوردین و نمیدونین چه جوریه! یکم که راه رفتیم یه حس مشترکی ایجاد شد بینمون؛ حس لجن بودن فضا! حس خیلی زیادی آدما و البته غیر انسانی بودن فضا! یهو با خودت میگی من چقدر کمم چقد اینا زیادن و چقدر و چقد... و چقدر به جاس حنجره محسن اونجا که میخونه" دریای آلوده دارد به آرامی کم میکند از من بسیار بودن را" بعدش هات داگ خوران از "آلودگی" فضا که خیلی هم نزدیک دانشگاه تهرانه حرف زدیم و علی که حالا حالش بدتر از من بود هم میگفت خدارو شکر که تهران به دنیا نیومدیم! بعدش قدم زنان رفتیم به سمت میدون انقلاب و کاش نمیرفتیم نیروهای عزیز محله ای که به تازگی شعله به اختیار به خیابونا زده اند داشتن دعوا میکردن با مردم و ماشینا رو الکی بازرسی میکردنو فحش میدادنو خلاصه خودتون میدونید بگذریم! "تو پرانتز بگگ که ما الان ام و یک عدد بلال غیرشیری خورده ایم" جگرکیو که دیدم منو استادم هوایی شدیمو بچه ها رو بزور بردیمو خلاصه یه ۳۰ سیخ جگر و قلوه و دنبه هم زدیم به رگ که واقعن بم چسبید؛ با این که سیر بودم عجیب چسبیدا ! ساعت ۱۰:۳۰ بود که وارد مترو شدیم و غافل از این که باید خط عوض کنیم کلی نشستیمو آخر از بین ۳ تا دانشجوی پزشکی تعطیل و استاد مهدس استاد فرمود جلبکا اونور که دیگه مترو نمیاد و ما سرافکنده راهی پله ها شدیم و تیریبن شب به پایان رسید

نرسید ولی من متنمو به پایان میرسونم چون خستم و باید بخوابم؛ خیلی دوس دارم اگر بشه این چند شب سفرنامه مانندی براتون بنویسم؛ اگرم نشد فدای سرمون!

پی نوشت: دوستت دارم - هر کسی باشی!