در آخرین تکاپوی سالی که رو به اتمام است به سازی بر میخورم که پشت تختم دفن شده!
روزهایی که اینجا به خلوتی اولین خیابان های آسفالت شده تاریخ بود خیلی دلم میخواست بنویسم
از مرگ نویسنده
و چیزهایی شبیه به آن
اما قلمم درد میکشد و اگر به کاغذ ببرمش فغان و ناله بر خواهد خواست.
حال اما چیزی به پایان سال نمانده
و محکوم به نوشتنم
میخواهم تا صبح بنویسم
از گناهکار بودن تک تک ما انسان ها و زمینی شدنمان
از  فقر و نداری
از سرمای بی امان این روزها
که به حق سرمایی تاریخیست.
از کثیف ترین خیابان شهر که هیچ وقت آن را نخواهی دید
از آن بچه ای که در رحمی زار میزند
از گرگ خسته ی مستتر در میان تنم
از مغزهای بوگرفته
از جوانی های به یغما رفته
از خروار خروار دود سیگار و ماری جوانا و لاین های کوک
بگذار از کسانی که احبهم عبثا برایت بگویم
همان ها که جام سم به دست دارندو تیغی روی گردنشان به رقص است
بگذار به میمنت این ساعات هم که شده دنیایت را مثل قرص هایش رنگی کنم
سفید_آبی_صورتی
به خاطر این پراکنده نویس مرا ببخش
اما یاد خاطره ای افتادم که بازگوییش مرا خوش می آید
طرحی که ماه ها برایش زیستم و ریشه زدم و شاخ و برگ زیبایش دادم
و روزی تبر زدم و انداختمش
از گزاف بیزارم
تو بدان که طرح مستندی بود نو و پویا از کودکان کار و درونیاتشان
اول که ولدی چموش بودو از این سو به آن سو میدوید 
طبیب بگفتش که باید این یکی سفید ها را بخوری تا کمی آرام بگیری
پس سفید یعنی پایان خیره سری
و آبی یعنی کمتر به تو فکر کردن
 و تو تمام میشوی 
با یک کتاب در شبی سرد
در میان تاریکی 
و به دنیای رنگی ما صورتی هم اضافه میشود
صورتی به معنای اتمام
التیام
این بود قصه ی سال ما
به اختصار
و با استیصال
کاشکی این سال را از ما تحویل بگیرند


پی نوشت1: نای نوشتنم نیست و این نوشته را شب 27 ام شروع کردم و ساعاتی مانده به سال نو تمام کردم.
پی نوشت 2: به خاطر این اندازه تنزل در نویسندگی از شما پوزش میطلبم.
پی نوشت 3: دنیایتان رنگی