"تلخ ترین اشک هایی که بر گورها ریخته می شود، برای حرف های نگفته و کار های نکرده است."

هریت بیچر استو

   ساعت به شش بامداد میل می کند و من بیدارم. این بار دیوار و پنجره و اتاق برعکس هر بار اما مست نیستند و دلیل بیداریم خواب 14_15 ساعته روز قبل است. پیام اختصاصی امروزم از هریت بیچر استو نویسنده کلبه عموتام را سرآغاز خوبی برای فشار کلید های لب تاپم یافتم.

   میدانی تلخی ماجرای زندگی یا جذاب بودنش "واقعن نمیدانم کدامش" در این است که ما یکبار بیشتر فرصت زیستنش را نداریم و دائمن در حال آزمون و خطاییم ؛ مشمئمز کننده ترین بخشش برای من تبدیلم به مدلیست که همه همانطور تجربه اش کرده اند . این بس انسان های زیست کننده روی زمین و در فضا و جدیدن مریخ و حتی سیاره های دیگر!!! اکثرن دل می بازند و به عشق خود نمیرسند و بعد آن هم بخش زیادی از آن ها احتمالن قصه ها از بی قراری و به انزوا رفتن و بعد روی آوردنشان به ابتذال می سرایند. گرویدن به این لشکر بسی نگارنده را سخت مینماید؛ اما حقیقت تلخ ماجرا این است که آن همه قصه سرا هم با احتمال فراوان روزی چون من به این سیر فکر کرده اند و رنجور شده اند. نمیدانم ؛ شاید باید هم رنگ جماعت شد ؛ حیف و صد حیف که هم رنگ جماعت شدن را یادم نداده اند . شاید هم اصلن ابتذالی در کار نباشد و پیمانه مان که چند وچون راه را مینمایاندمان "تلمیحی به شعری از اخوان ثالث" ایراد دارد .

   بگذریم ؛ برگردیم سراغ جمله هریت

   به نظر یکی از درد های آدمی دنیای امروز حرف نزدن با آنان که می خواهد و انجام ندادن کار هایی است که دوستشان دارد . امروز ما از فریاد سر دادن عشق ممنوعیم! همانطور که از فریاد سر دادن رویا ها و آرزوهامان که مبادا کسی آن ها را از ما بدزد ؛ غافل از عظمت عالم وجود و ناوجود! چرا که مردمان امروز ربات های شنوا و خواننده ای شده اند که خوب بلدند به وظایف از پیش تعریف شده شان عمل کنند ؛ فارغ از هر گونه تامل و واقع بینی ؛ شاید منشا این همه مدل مشابه هم همین باشد . نمی دانم شاید هم من صورت مسئله را خوب ادا نکردم!

 

ادامه دارد...

 

پی نوشت 1 : کتاب کلبه عمو تام هریت بیچر استو یکی از بهترین رمان های کلاسیکی هست که خوند . خود هریت زندگی خیلی خیلی مشقت باری داشته. پیشنهاد میکنم دربارش بخونید.

 

پی نوشت 2 : روزی رودر رویت عشق را زمزمه خواهم کرد

نگران نباش به زمزمه اش بسنده خواهم کرد فریادی در کار نخواهد بود که من نادرم

و نه تو آن دلبر زیباروی ترکمن

چرا که هنوز هم برای غرق شدن در ژرفنای نفس هایت نفس باقیست

فقط امیدوارم گوش هایت یکبار هم که شده شنوا باشد.

 

پی نوشت 3 :

با دوتا هندوانه زیر بقل

با همین جان لاغر و زردم

فکر کردم که میشود جنگید

فکر کردم فقط خودم مردم

مرد بیزار خسته از بیدار

از همه سنگ نیزه میبارید

به خودم آمدم تنم خوارید

گفتم از شهر دست بردارید

شب شد و سینه را سپر کردم

مثل یک کوه سخت از فولاد

خواستم مثل آسمان باشم

منجی شهر بی نشان باشم

آشیان پرندگان باشم

با همین دست خالی و سردم

نعره برداشتم که ماه آمد

مرد جنگاور سپاه آمد

چگوارای بی کلاه آمد

گرچه یک بی چراغ شبگردم

همچنان با زبان شعر و غزل

همچنان مثل گنده لات محل

همچنان هندوتنه زیر بقل

شور این قصه را در آوردم

با دهانی جریده از فریاد

یک طرف اجتماع ترسوها

یک طرف دوستان و چاقوها

روبه رویم سپاه پرروها

باید از راه رفته برگردم

راستی هندوانه ها افتاد