گفت و گو از پاک و ناپاک است


وز کم وبیش زلال آب و آیینه


وز سبوی گرم و پر خونی 


که هر ناپاک یا هر پاک


دارد اندر پستوی سینه


هر کسی پیمانه ای دارد 


که پرسد چند و چون از وی


گوید این ناپاک و آن پاک است


این بسان شبنم خورشید


وان بسان لیسکی لولنده در خاک است


نیز من پیمانه ای دارم


با سبوی خویش ، کز آن می تراود خون


گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم


ما اگر چون شبنم از پاکان


یا اگر چون لیسکان ناپاک


گر نگین تاج خورشیدیم


ورنگون ژرفنای خاک


هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد


آه ، می فهمی چه می گویم ؟


ما به هست آلوده ایم ، آری


همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد


نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست


افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان


ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوچ


در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد


که دگر یادی از آنان نیست


ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست


گفت و گو از پاک و ناپاک است


ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک


پست و ناپاکیم ما هستان


گر همه غمگین ، اگر بی غم


پاک می دانی کیان بودند ؟


آن کبوترها که زد در خونشان پرپر


سربی سرد سپیده دم


بی جدال و جنگ


ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ


ای کبوترها


کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها


که من ارمستم ، اگر هوشیار


گر چه می دانم


به هست آلوده مردم ، ای کبوترها


در سکوت برج بی کس مانده تان هموار


نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید


های پاکان ! های پاکان ! گوی


می خروشم زار


زنده یاد مهدی اخوان ثالث



پی نوشت: حتمن دکلمه خود استاد اخوان رو گوش بدید