باید به راه افتم
نه چوب دست کهنه افسانه ها
نه کولبارِ یادگارانم
پای پیاده
یا سوار بارکش ها
استری
چرخی
ردگیرِ خطّ گاری پیشین
باید به راه افتم

بایست خورا گم کنم در ژرفنای کشورم یک روز
باید مسیر رود را برعکس پیمودن
تا چشمه گاه کوچک هر شهر
تا سکّوی ویران حوضی خشک
تا پیرمردانی که بر درگاه تنهایند

باید تمام راه های ابر را رفتن
قبر فراری بر سرایِ بی درختی در میان جنگل تاریک
آنجا که ارواح شهیدانو به غربت ماندگان در برف جویای سرهای جدا افتاده ی خویش است
انگشت بی انگشتری مانده است و میکاود دل یخ را

روزیست در اعماق ایران
روزیست در عمق جهان
اما باید بدانم یافتن اهدای اقبال است
روزیست در عمق جهان پایین آن دیوار نا ممکن که بر آن پیچک چسبنده روییدست
باید بدان سو میل کردو رفت

گردونه ای گرداب را گرداند
خاکستر خود را به بوی جلبکی ، سبزینه ای پیوست یا آمیخت
نه کوله بار خاطراتی از مَه و کوکب
نه چوب دست ساحران کز قوزکِ آن شاخ گل روید
نه
این فقط رفتن ادراک گرد و خاک سنگین غروبی نیست
در روستای لخت یک وهم یا برگشت انجار سرودی نیست
وان قطره ها کز رخنه های سنگ میریزد
در جست و جوی اصلِ رودی نیست

این دیدنی تلخ است
نادیدنی در با چشم های باز در رویا  و منظرهاست
یک سیب رنگی در دل خاکستر ظهر است
باید به راه افتم و در اعماق شب خود را بپالایم
یا روز را در دستمالِ کوچکی بندم در مغربِ محجور مثل سفره ی عصرانه بگشایم
در انتظار ساعتی باشم که خوان شاینده از نور و گُهر گردد
مهتاب سیرابی
سبوی تشنگی
رویای بی خوابی

این واژگون بشکسته ای کزرخنه هایش جرعه ها زرّین جاریست بین لای لای و مردگان و باد بی تسکین بین درختان پریشان مو که طابوت هوا بر شانه در راهند

باید به راه افتم
در عمق گورستان مفقودی که حرف و لفظ و معنی گم شود با من و در سکوت بامدادانی که می آید یک معنی دیگر بجویم
یک لسان مادری از موذن معبد فرا گیرم
در لحظه ی تجلیل خیزآب سحرگاهان
بانگ چکاوک را که ضربِ حجرت پیوسته میسازد

باید درنگ آرم چون دَم فزون شد رشد نور و ماده در کژدمی خونین
آنجا که از شب ساعتی پهن است وز تنگنای عقربک ها آفتابی مرده میتابد
آنجا که بزمی نیک و شاینده
بر فرش خیسِ سبزه بی مهمان به جا منزلم مانده است

باید به راه افتم و از همزاد بیماری خبر گیرم
باید بچرخم باز گردم دور تر تا منزلم نزدیک تر طیِّ سفر باشد

در انتظار ۷ شهر دور
میعادگاه پلک کودک را ای لحظه ها تحلیل میگویید؟!
برگشت موزون نواهای چکاوک را؟!



از مجموعه شعر غزل ناخدا با قلم و صدای مرحوم محمد علی سپانلو

 ساعت ۵:۳۰ بامداد